مردی در تبعید ابدی...
روزهائى که پیامبر (ص) مردم را امر به جهاد کرد، روزهائى بسیار سخت، و موقع شدت گرما بود، عدهاى از مسلمانان به بهانههاى گوناگون از رفتن به جنگ خوددارى کردند، پیامبر (ص) و یارانش حرکت نمودند، هر ـ چه پیش مىرفتند، بر تلاش و مشقتشان افزوده مىشد، هر ـ کس که از سپاه عقب مىماند و از پاى در مىآمد، مىگفتند اى پیامبر (ص) فلانى ماند، حضرت مىفرمود:
«او را رها کنید، اگر در او خیرى باشد خدا بزودى به شما ملحق مىکند، و اگر خیرى در او نباشد که خدا شما را از همراهى او راحت ساخت».
یکبار برگشتند و نگاه کردند، ابوذر را نیافتند، به پیامبر(ص) عرض کردند:«ابوذر عقب مانده و شترش کندتر مىآید»،پیامبر(ص) سخن نخستین خود را تکرار کرد...
شتر ابوذر بر اثر گرسنگى و تشنگى و گرما از پاى در آمده بود و از فرط خستگى قدمهایش در زمین استوار نمىشد، ابوذر هر چه تلاش کرد آنرا تند براند و به هرـسعى و کوششى متوسل شد، سودى نبخشید زیرا بار خستگى بر شتر سنگینى مى کرد.
ابوذر دید با این وضع از سایر مسلمانان عقب مىماند و آثار آنان کم کم از دیدهاش ناپدید مىشود، ناگزیر از شتر پایین آمد و بار سفر را برگرفت و شخصا به دوش کشید و پیاده به راه افتاد!، در آن صحراى سوزان مىدوید تا بلکه بتواند خود را به پیامبر (ص) و مسلمانان برساند.
بامداد فردا مسلمانان پیاده شدند و بارها را گشودند تا قدرى استراحت کنند، یکى از آنها نگاه کرد، ابرى گرد و غبار را مشاهده کرد که در پس آن، مردى پنهان بود که به سرعت پیش مىآمد، گفت:اى پیامبر (ص)به آن مردى که تنها راهپیمائى مىکند نگاه کنید.
پیامبر نگاهى کرد و فرمود: «خدا کند ابوذر باشد».
مسلمانان باز سرگرم صحبت شدند تا آن شخص مسافتى را که میان او و آنان بود، طى کند، آنگاه بشناسند او کیست؟
مسافر «تنها» کم کم نزدیک مىشد، قدمهاى خود را از لاى ریگهاى داغ بیابان بیرون مىکشید، دیگر قدمها به او سنگینى مىکردند و آنها را به د نبال خود مى کشید!ولى خوشحال و خندان بود، چون مىدید خود را به آن قافله فرخنده رسانده و از پیامبر (ص) و یاران مجاهد او جدا نگشته است.
موقعى که به ابتداى قافله رسید، کسى صدا زد: اى پیامبر (ص) سوگند بخدا ابوذر است!.
ابوذر به سوى پیامبر (ص) رفت، حضرت تا او را دید، تبسم پر مهر و اندوهگینى در رخسارش درخشید و گفت:
«خدا ابوذر را رحمت کند، تنها مى ماند، تنها مىمیرد، و تنها در قیامت بر انگیخته خواهد شد» .
- ۹۳/۰۶/۰۷