منزلی در دوردست

مشخصات بلاگ
منزلی در دوردست

از من می شنوی؟ هر کس گفت دنبال من بیا من رسم جدید آوردم پشتت را کن بهش و برو دنبال کارت.
محلش نگذار. کسی قرار نیست رسم جدید بیاورد. همان رسم قدیم است قرار است همان را یادت بیاورند. ذکر اصلا یعنی همین دیگر. یعنی یادآوری

آخرین مطالب

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است



استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین

هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در

آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم

درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم

صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟   شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا

پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر

عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد

بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

  سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد

نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله

قلب‌هاشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى

می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به

یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند این

هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش این همان عشق خدا به انسان و

انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی

اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز

کنی با او حرف بزنی  

**********************************************************************************

برگرفته از وبلاگ تخته پاک کن

روزهائى که پیامبر (ص) مردم را امر به جهاد کرد، روزهائى بسیار سخت، و موقع شدت گرما بود، عده‏اى از مسلمانان به بهانه‏هاى گوناگون از رفتن به جنگ خوددارى کردند، پیامبر (ص) و یارانش حرکت نمودند، هر ـ چه پیش مى‏رفتند، بر تلاش و مشقتشان افزوده مى‏شد، هر ـ کس که از سپاه عقب مى‏ماند و از پاى در مى‏آمد، مى‏گفتند اى پیامبر (ص) فلانى ماند، حضرت مى‏فرمود:

«او را رها کنید، اگر در او خیرى باشد خدا بزودى به شما ملحق مى‏کند، و اگر خیرى در او نباشد که خدا شما را از همراهى او راحت ساخت».

یکبار برگشتند و نگاه کردند، ابوذر را نیافتند، به پیامبر(ص) عرض کردند:«ابوذر عقب مانده و شترش کندتر مى‏آید»،پیامبر(ص) سخن نخستین خود را تکرار کرد...

شتر ابوذر بر اثر گرسنگى و تشنگى و گرما از پاى در آمده بود و از فرط خستگى قدمهایش در زمین استوار نمى‏شد، ابوذر هر چه تلاش کرد آنرا تند براند و به هرـسعى و کوششى متوسل شد، سودى نبخشید زیرا بار خستگى بر شتر سنگینى مى کرد.

ابوذر دید با این وضع از سایر مسلمانان عقب مى‏ماند و آثار آنان کم کم از دیده‏اش ناپدید مى‏شود، ناگزیر از شتر پایین آمد و بار سفر را برگرفت و شخصا به دوش کشید و پیاده به راه افتاد!، در آن صحراى سوزان مى‏دوید تا بلکه بتواند خود را به پیامبر (ص) و مسلمانان برساند.

بامداد فردا مسلمانان پیاده شدند و بارها را گشودند تا قدرى استراحت کنند، یکى از آنها نگاه کرد، ابرى گرد و غبار را مشاهده کرد که در پس آن، مردى پنهان بود که به سرعت پیش مى‏آمد، گفت:اى پیامبر (ص)به آن مردى که تنها راهپیمائى مى‏کند نگاه کنید.

پیامبر نگاهى کرد و فرمود: «خدا کند ابوذر باشد».

مسلمانان باز سرگرم صحبت شدند تا آن شخص مسافتى را که میان او و آنان بود، طى کند، آنگاه بشناسند او کیست؟

مسافر «تنها» کم کم نزدیک مى‏شد، قدمهاى خود را از لاى ریگهاى داغ بیابان بیرون مى‏کشید، دیگر قدمها به او سنگینى مى‏کردند و آنها را به د نبال خود مى کشید!ولى خوشحال و خندان بود، چون مى‏دید خود را به آن قافله فرخنده رسانده و از پیامبر (ص) و یاران مجاهد او جدا نگشته است.

موقعى که به ابتداى قافله رسید، کسى صدا زد: اى پیامبر (ص) سوگند بخدا ابوذر است!.

ابوذر به سوى پیامبر (ص) رفت، حضرت تا او را دید، تبسم پر مهر و اندوهگینى در رخسارش درخشید و گفت:

«خدا ابوذر را رحمت کند، تنها مى‏ ماند، تنها مى‏میرد، و تنها در قیامت بر انگیخته خواهد شد» .